پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر: دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت. (بوستان). بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد. حافظ
پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر: دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت. (بوستان). بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد. حافظ
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تفّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تبدﱡد. تحترف. برقشه. اصداع. تصدّع: مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. حکیما ز بهر تو شد در طبایع جواهر نه از بهر ایشان پریشان. ناصرخسرو. ، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تَفَّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تَبَدﱡد. تَحَتْرُف. برقَشَه. اصداع. تصدّع: مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. حکیما ز بهر تو شد در طبایع جواهر نه از بهر ایشان پریشان. ناصرخسرو. ، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط