جدول جو
جدول جو

معنی پریشان دل - جستجوی لغت در جدول جو

پریشان دل
پریشان خاطر، دل تنگ
تصویری از پریشان دل
تصویر پریشان دل
فرهنگ فارسی عمید
پریشان دل
(پَ دِ)
پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر:
دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطرآشفته یافت.
(بوستان).
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
پریشان دل
پریشان فکر مضطرب
تصویری از پریشان دل
تصویر پریشان دل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پریشان حال
تصویر پریشان حال
دلگیر، دل تنگ، بدبخت، مضطرب، بدحال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشانیدن
تصویر پریشانیدن
پریشان کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشان شدن
تصویر پریشان شدن
پراکنده شدن
مضطرب شدن
آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
غمناک. بی آرام. مضطرب:
همی بود پیچان دل از گفتگوی
مگر تیره گرددش ازین آب روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
پراکندن. متفرق کردن. متشتت کردن. تار و مارکردن، بدحال و پریشان گردانیدن. بیخودگردانیدن. مضطرب کردن، تنگدست کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
خودسر. بی فرمان. خلیع
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پراکنده گشتن. متفرق و متشتت شدن. تقسﱡم. تفّرق. افشان شدن. بباد داده شدن. تذعذع. تبدﱡد. تحترف. برقشه. اصداع. تصدّع:
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
حکیما ز بهر تو شد در طبایع
جواهر نه از بهر ایشان پریشان.
ناصرخسرو.
، تنگدست و گدا شدن. بدبخت شدن. مضطرب شدن. التدام، مضطرب شدن. لمط
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیچان دل
تصویر پیچان دل
غمناک، مضطرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریشان رو
تصویر پریشان رو
خودسر نافرمان خلیع
فرهنگ لغت هوشیار
پراگنده شدن افشان شدن بباد تفرق داده شدن متفرق و متشتت شدن تقسم تفرق، تنگدست شدن گداشدن بدبخت شدن مضطر شدن، مضطرب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پراگندن پریشان کردن متفرق کردن تار و مار کردن، پریشان گردانیدن بد حال گردانیدن مضطرب کردن، تنگدست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشیمان دل
تصویر پشیمان دل
نادم متاسف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریشان حال
تصویر پریشان حال
بد بخت دلگیر تنگدل بدحال بدبخت دلگیر مضطرب ناراحت
فرهنگ لغت هوشیار
بیهوده گو، پراکنده گو، هذیان گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشفته، آشفته خاطر، افسرده، بدبخت، بینوا، پریشان، پریشان خاطر، دژم، زار، سراسیمه، شوریده، مشوش، مضطرب
متضاد: آسوده خاطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایی که آب قنات در سطح زمین جاری شود، ورودی کوره ی زغال
فرهنگ گویش مازندرانی
حجم دار، مزاحم، آزاردهنده، نگران کننده
دیکشنری اردو به فارسی
فرسوده، وضعیت آشفته
دیکشنری اردو به فارسی